کاش میشد باز برگردی به شهر مادرت
تا که راحت جان دهد این کفتر نامهبرت
من نوشتم که بیا... ایکاش دستم میشِکست
کاش میشد پیکِ من هرگز نیاید محضرت
نامههاشان را نخوانده پاره کن، آتش بزن
هیچکس اینجا نخواهد ماند، یار و یاورت
سر به سر با مردم این شهر نگذار و برو
نقشهها دارند در سر، کارها هم با سرت
یک کمی هم رحم کن بر دلخوشیهای رباب
جان من برگرد... تا زنده بماند اصغرت
نیزهداری نیزهاش را تیزِ تیزِ تیز کرد
تا بیفتد با تمامِ آن به جان اکبرت
مشکهایت را حسابی پُر کن اینجا آب نیست
رحم کن بر آبروی حضرت آب آورت
لااقل اهل و عیالت را ببر یک جای امن
گُنگ و سربسته بگویم "وای، موی دخترت"
چشمهای بیحیای مردم اینجا هرزه است
وای، میترسم بیفتد بر نگاه خواهرت
لااقل ایکاش خون من کند دفع بلا ...
از تو و اهل و عیالت از تمام لشکرت
رضا قاسمی