کاروانی آمده
کهکشانی در زمینی آسمانی آمده
خاک میبالَد به خویش
چون به خیرِ مقدمِ عَرشْ آشیانی آمده
وای پیشِ چشمها
سایهی سنگین و شوم ساربانی آمده
آهِ مَقتل شد بلند
ناله زد که موقع مرثیهخوانی آمده
در پیِ این قافله
بانویی از شهر پیغمبر، کمانی آمده
وارثِ یاسِ بهشت
سویِ دشت لالههای ارغوانی آمده
میهمان کوفه، نه
او در این صحرا به قصد میزبانی آمده
پیرِ عُشّاقِ جهان
با سری سرشار از شورِ جوانی آمده
جانِ جمع پنج تن
تا بمانَد دین برای جانفشانی آمده
خاک را بوید به مُشت
چون در این وادی به دنبال نشانی آمده
کربلا خوشحال باش
تا که آبادی ببینی در تو بانی آمده
چشمهایت را ببند
سر به زیر انداز چون زهرای ثانی آمده
از چه رو آشفته است
گر عِنان گیرش برایِ هم عِنانی آمده
این طرف جانانهها
در مُقابل لشگری قَدّار و جانی آمده
این چگونه دعوتیست؟
حُر، چرا پس با سپاهی آنچنانی آمده
دست در دست کمان
تیر پشت تیر با قصدِ تبانی آمده
محمد قاسمی
تا باد به موی سرت افتاد دلم ریخت
تا اشک ز چشم ترت افتاد دلم ریخت
امروز میان تو و حربن ریاحی …
تا صحبتی از مادرت افتاد دلم ریخت
تا حرز و دعاهای گره خورده ز بند…
قنداق علیاصغرت افتاد دلم ریخت
امروز که یکمرتبه در موقع بازی
بر روی زمین دخترت افتاد دلم ریخت
ای آینهی خواهر خود تا که غبارِ…
این دشت به دور و برت افتاد دلم ریخت
دربارهی تنهایی و بییاوری تو
تا زمزمه در لشگرت افتاد دلم ریخت
امروز که چشم طمع آلودهی آن مرد
با حرص به انگشترت افتاد دلم ریخت
خورشیدِ من امروز که این سایهی شومِ
سرنیزه به روی سرت افتاد دلم ریخت
آرش براری
بوی غم بوی جدایی بوی هجران میرسد
کربلا آغوش خود واکن که مهمان میرسد
ناقهام در گل نشسته چارهای کن یا حسین
دیر اگر آیی کنارم بر لبم جان میرسد
حاجی زهرا علم کن خیمههایت در منا
زین عطش آباد بوی عید قربان میرسد
خاک سرخ این بیابان بوی مادر میدهد
گوش کن آوای محزون حسین جان میرسد
گو فرات بیمروّت اینقدر هوهو مکن
کودک ششماههای با کام عطشان میرسد
کمتر از ده روز دیگر بیبرادر میشوم
روزگار عشقبازیها به پایان میرسد
در همان لحظه که ترکیب رخت پاشَد ز هم
از حرم زینب به گیسوئی پریشان میرسد
کمتر از ده روز دیگر از فراز نیزهها
در چهل منزل به گوشم صوت قرآن میرسد
قافلهسالار زینب گو شبی بر ساربان
وقت خاتمبخشی دست سلیمان میرسد
وای از هنگامهی وصلی که یک نیزهسوار
روبرو با خواهری پاره گریبان میرسد
قاسم نعمتی
کاروان میآید از ره روز دوم کربلا
کاروان حضرت ارباب، زینب، بچهها
کاروان مهربانی، با رباب و اصغر است
با ابوالفضل و رقیه با علیاکبر است
کاش با این کاروان زینب نبود و اکبرش
یا که حتی آن رباب و جان مادر اصغرش
چون که این قوم حرامی دل به دنیا دوختند
لاجرم روز دهم این یاسها را سوختند
عاقبت اما چهها با این همه گل میکنند
حق اهل مصطفی را چون چپاول میکنند
میشود آری سهشعبه بر گلوی پارهای
با لب عطشان دهد جان طفلک ششماههای
پیکر رعنای اکبر ارباً اربا میشود
خون به قلب بیقرار و جان بابا میشود
قاسم دادش وقتی بر عمویش میرسد
دست و بازویش هم اندازه به مویش میشود
میرود قد رشید حضرت عباس آب
روی پای یاس آخر میشود عباس خواب
پیکر شاه دو عالم زیر پاها میرود
طفل بیتابش میان تیغ صحرا میدَود
خاندان مصطفی را در اسارت میبرند
زیور و درهم و انگشتر به غارت میبرند
علی صباغی
ای امیرالحاج قلبم بیقراری میکند
تا که از غصه نمیرم گریه یاری میکند
جان من کمتر بگو، کربوبلا، کربوبلا
نام این صحرا ز دیده اشک جاری میکند
گوئیا میبینم اینجا صبح تا قبل غروب
هر طرف یک بانوئی را سوگواری میکند
اولین تصویر جسم ارباً اربای علیست
دشت را دشمن از او آئینهکاری میکند
گوئیا میمبینم اینجا دور تو بگرفتهاند
زان میانه رأس تو نیزهسواری میکند
دشمنت سر تا به پایت را به غارت میبرد
بهر یک پیراهن کهنه چه کاری میکند
هر که بهر غارت آمد دست خالی برنگشت
موی بین پنجهها را یادگاری میکند
قاسم نعمتی
لبریزم از دلواپسی آقا
اینجا هوایش گرم و دلگیر است
دلشورهای دارم حسین من
انگار قلبم بین زنجیر است
از آسمان سرد و بیروحش
از این هوای تار میترسم
من التماست میکنم برگرد
از داغ و هجر یار میترسم
میترسد از دوری تو مجنون
لیلای من داغ تو سنگین است
زینب نباشی زود میمیرد
دنیای بیتو پست و ننگین است
میترسم از وضعیت قاسم
از ارباً اربا پیکر اکبر
مردی برای خویش خواهد شد
قد میکشد بر روی نی اصغر
میترسم از تنهایی بیتو
از گرگها و دوری عباس
انگار اینجا قحطی مرد است
از سیلی نامرد بیاحساس
اصلاً نکن فکر مرا اینکه
قلبم ز دوری تو میگیرد
بر دخترت رحمی بکن آقا
اینجا رقیه بیتو میمیرد
داغ مدینه تازه خواهد شد
یکبار دیگر سیلی و آتش
اینجا ولی زهرا سهسالش هست
صد گرگ وحشی هم به دنبالش
اینجا پر از کوفی نامرد است
زجر و مغیره نیز هم دستند
کوفه شبیه کوچه میگردد
با این تفاوت که همه مستند
تا اینکه آن گودال را دیدم
شد در نگاهم آسمان پر دود
میآید آن روزی که میبینم
راه نفسهایت شده مسدود
وضعیت مادر که یادت هست
زخمی مسمار است و قامت خم
دیگر ندارد طاقت گودال
سرنیزههاشان را خودم دیدم
من دختر شیر خدا هستم
هرگز ندارم ترس از این لشگر
خواهر نبودی و نمیدانی
دق میکنم از دوری دلبر
با خود نمیگویی که بعد از تو
با اینهمه دختر چه خواهم کرد
بیمحرم و بییاور و تنها
با غارت معجر چه خواهم کرد
علیاکبر نازککار
سیر و سلوک من شده آواره بودن
بیچاره بودن با وجود چاره بودن
هرکس کسی دارد ولیکن من ندارم
کاری به جز زانو بغل کردن ندارم
من دوست دارم کوچهگرد شب شدن را
شب تا سحر دلواپس زینب شدن را
رفتند اما یک نفر دور و برم بود
آن یک نفر هم سایهی پشت سرم بود
گشتم ولی این شهر پروانه ندارد
انگار جز طوعه کسی خانه ندارد
این شهر بیدرد است، یک زن اهل درد است
طوعه پناهم داد، خیلی طوعه مرد است
چه مردم نامهربانی داشت کوفه
ایکاش ده تا مثل هانی داشت کوفه
در کوفه دیگر حرمت مهمان شکسته
این چند روز آنقدرها دندان شکسته
اینجا وفا دارد، وفاهای دروغی
بازار هم دارد، چه بازار شلوغی
بازار، دنبال وفا رفتم، جفا داشت
اما خدا را شکر دیدم بوریا داشت
حالا که دستم بسته شد یاد علیام
معلوم شد امروز داماد علیام
از بام نه از چشمشان افتادم آخر
دیدی چه کاری دست زینب دادم آخر؟
گفتم سرم را طوعه میگیرد به دامان
اما سرم را کوفیان دادند طفلان
مانند قربانی تنم را میکشیدند
دست مرا بستند و از پا میکشیدند
میخواستم خونم به پای رب بریزد
گل در مسیر محمل زینب بریزد
علیاکبر لطیفیان